پسرم مسلمون شد...مبارکه عسلم
امروز ششم آبانه.
دیروز یعنی پنجم آبان منو بابایی و مامان نرگس و آیدا دخترخاله(چون مامانش کلاس داشت با ما اومد) شمارو بردیم بیمارستان غیاثی برای مسلمون شدنت گل پسرم
من میخواستم فیلمبرداری کنم ولی دکترت اجازه نداد.البته من که نه چون دلشو نداشتم. یه نفر دیگه.دوست داشتم برات یادگاری بمونه ولی نشد
وای چه روز پر استرسی داشتم.خوبه مامان نرگس باهامون اومد چون خیلی حالم بدشده یود.
شمارو که بردن اتاق عمل که اسمش هم اتاق سوچور بود من خیلی گریه کردم چون بابایی روهم راه ندادن بیشتر استرس گرفتم.وای... چه سروصدایی راه انداخته بودی نازگلم. بیمارستانو گذاشته بودی رو سرت
ده دقیقه طول کشید. ساعت یازده و نیم ظهر بود.
خلاصه خیلی وحشتناک جیغ میزدی اونم نه بخاطر درد فقط چون دکترا پاهاتو نگه داشته بودن که تکون نخوری چون خیلی شربودی خیلی دستوپاهاتو تکون میدادی.من که از نگرانی مردمو زنده شدم.
بعد آوردیمت خونه.باباحاجیو خاله مریم هم به دیدنت اومدن.شب هم مهمون داشتیم.پسرعموی بابایی آقا مهدی با خانم و مادرش به دیدنت اومدن.
مسلمون شدنت مبارک مامانی.
انشالا دامادیتو ببینم گل پسرم